از من بپرسی می گویم : تابستان ها عاشق شو پاییز بی عشق عابر بارانی پوشی است که به هوای برداشتن چترش راه نیمه رفته را سراسیمه به خانه بر می گردد و یا آدمکی نشسته بر نیمکت که با چشم های خیره اش تنهایی به تشعیع جنازه برگ ها رفته است
باختم به ساعتی که نداشتمت پایکوبی می کنند عقربه ها آدم دوری از تو نیستم و باز هم مثل تمام مرتبه ها شانه هایت را بمن تعارف کن لحظه ای خود را به خواب بزنم موج دستت از سرم عبور کند بی گدار دل را به آب بزنم ساحلی آزاد باش تا من گم شوم در هوای دل انگیزت میرسد به مشام احساسم عطر شرقی وسوسه انگیزت درسرم گیج میرود توهم تو نقش باختی تو ای خیال عزیز آه لعنت به قرص های خواب آه لعنت به تو محال عزیز من از این صبح بیزارم از شبی که دوباره خواهم مرد روی دستم جنازه ای
درباره این سایت